یادم ازروزی سیه می آید و جای نموری
درمیان جنگل بسیاردوری
آخر فصل زمستان بود و یکسر
هر کجا در زیر باران بود
مثل این که هر چه کز کرده به جایی
بر نمی آید صدایی
بر نمی آید صدایی
یاد آن روز صفا بخشان
یاد آن روز
یاد آن روز
یاد آن روز صفا بخشان
یاد آن روز
یاد آن روز
مثل اینکه کنده بودندم تن ازهر چیز
من شدم از روی این بام سیه
سوی آن خلوت گل آویز
تا گذارم گوشه یی ازقلب خود را اندر آنجا
تا ازآنجا گوشه یی ازدلربا ی خلوت غمناک روزی را
آورم با خود
یاد آن روز صفا بخشان
یاد آن روز
یاد آن روز
یاد آن روز صفا بخشان
یاد آن روز
یاد آن روز
آه می گویند چون بگذشت روزی
بگذرد هر چیز با آن روز
باز می گویند خوابی هست کار زندگانی
زان نباید یاد کردن
خاطر خود را بی سبب ناشاد کردن
برخلاف یاوه ی مردم
پیش چشم من ولیکن
نگذرد چیزی بدون سوز
می کشم تصویر آن را
یاد من می آید از آن روز
یاد من
سوفیا
یاد