درد من آشفته میسازد تو را هیچ مپرس
قصه ام دیوانه میسازد تو را هیچ مپرس
این برهنه سوی صحرایی جنون کش میرود
خبر از راه و مسیرم تو ز کس هیچ مپرس
بار بر دوشم بسی سنگین تر از قلهء قاف
من چو حرفی که اسیر است میان ع و ق
من معمایی شدم پنهان به زیر سنگ و دفن
تو مرا نبش مکن ای فارغ از اندوه خاک
نغمهء درد مرا از پی هم میخوانند
مردمان کر و کوری که تو را میخواهند
آبرویم سر چوب است به عشق آلوده ام
من جنونم نه جزامی که مرا میرانند
فتنه کردی بر دلم بعد از تو من او نیستم
دین و عقلم را ربودی بی منم او نیستم
سر به هر دیوار میکوبم به هوش آیم ولی
وحشتم آید غریبم خویش را من کیستم
تا به سر آتش گرفتم میدوم شاید سراب
خاموشم کرد و نجاتم داد زان رنج و عذاب
شعله ور نعره زنان خود را بسویس میبرم
آخرین نور امیدم برکه ای بود از شراب
سیما
ع و ق