نگاهت رنگ باران و
صدایت همچو ابریشم
ببین که در توانم نیست
به غیر از تو بیاندیشم
نباشی یک نفر اینجا
اسیر و خسته می میرد
یکی در فکر پیوستن
به تو پبوسته می میرد
جنون در سر، دل آشفته زندگی در مشت
مرا این زنده ماندن بی تو خواهد کشت
یکی پرسید دیوانه در این شهر باز راه افتاد؟
کسی هم در جواب من را نشان می داد
اگر عشقی حکومت کن
اگر زخمی عفونت کن
تمام لحظه هایم تو
به من یک لحظه عادت کن
شبی طولانی و سردم
که یاد ماه افتادم
اسیر چال آن گونه م
اگر در چاه افتادم
شین کرمی
جنون