بی خبر رفتی و بر خاک نشاندی شررم
ساعتی گرم و دگر مرگ و سحر بی اثرم
نم باران چو زند، گرچه چمن تازه کند
آه بر آرد ز سرم
ای مسیحا نفسم، بر دل خاکم نفسی
تا ز خاکستر خود رقص کنان برخیزم
یا قدم نه به میان دل افروخته ام
تا به یمن قدمت باغ و گلستان گردم
با باد می روم و بر باد می روم
بی یار می روم و از یاد می روم
اقبال آن تو و تقدیر آن من
شیرین بخواب، چو فرهاد می روم
مهدی مهرابی
خاکستر