باد میپیچد در شاخه انجیر کهن
جغد می خندد از خانه همسایه دور
ماه میتابد بر چینه دیوار بلند
جوی می گرید در یر درخت انگور
دیرگاهیست که هر شب لب آن جوی خموش
تکیه دادست به جرز گچه گاراژه خراب
بر سره کوچه ی متروک بزک کرده زنی
زانتظار عبثی گشته ز حسرت بی تاب
چشمها دوخته به راه به امید کسی
ایستادست در آن کوچه کناره دیوار
لیک...جز حق حق یک مرغ ز کاجی کهنه
همزبانی دگرش نیست در وادیه تار
با خود اندیشه کند دگر گذرد رهگذری
چین بر ابرو فکنم!؟خنده کنم ناز کنم؟!
یا به پایش افتم ناله کشان گریه کنان...
تا سر گفتوگوی خویش بر او باز کنم!!!!!!!
صبح می آید و یک کفتره چاهی چون دود
می پرد از لب گلدسته مسجد به شتاب
عابری میگذرد کوله به دوش از سر کوی
روسبی...رفته به زیره پل مخروبه به خواب!!!
چشم ها دوخته ام بر ره و لب هایم قفل
منم آن فاحشه زشت که در پهنه زیست
غازه بر صورت خود میکشم و خون در دل
آه...آن کس که به یک لحظه مرا خواهد نیست....