نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار.
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گویا: مرده سرگردان بود.
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید: کجا رفت؟که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند.
این منم خسته در این کلبه ی تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست.
من اگر سایه ی خویشم یارب
روح اواره ی من کیست؟کجاست؟