دو تا واژه هستش که میخوام بگی
تا آروم شه درد این زندگی
دو تا واژهی سادهی کهنه رو
که باور نکردم از بچهگی
من احساسمو هدیه میدم به تو
نمیترسم از بازی سرنوشت
اونی که نویسندهی قصههاست
شاید قصهی ما رو بهتر نوشت
تو پایان ناباوری منی
تویی که طلسم منو میشکنی
بشو مرهم این دل بیپناه
بگو دوستت دارم و جون بخواه
بیا مهربونی رو قسمت کنیم
تو دنیایی که خنده ها گم شدن
بیا بشکنیم عادت زخمی
گرفتار حرفای مردم شدن
تو پایان ناباوری منی
تویی که طلسم منو میشکنی
بشو مرهم این دل بیپناه
بگو دوستت دارم و جون بخواه
بذار زندگی دستشو رو کنه
اگه لذته یا اگه ماتمه
نمیترسم از زخمه روزگار
تا وقتی که دستات تو دست منه
هوتن شاطری
دوتا واژه