دل می ستاند از من
و جان می دهد به من
آرام جان و کام
جهان می دهد به من
دیدار تو طلیعه ی
صبح سعادت است
تا کی ز مهر طالع
آن می دهد به من
دلداده ی غریبم
و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که
نشان می دهد به من
جانا مراد بخت و
جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت
جوان می دهد به من
می آمدم که
حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک
امان می دهد به من
چشمت به شرم
و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان
می دهد به من
آری سخن به شیوه ی
چشم تو خوش ترست
مستی ببین که سحر
بیان می دهد به من
افسرده بود سایه
دلم بی هوای عشق
این بوی زلف کیست
که جان می دهد به من