روی تو کشاندهست به همراهی ماهم
موی تو نشاندهست به این روز سیاهم
در صورت تو ننگرم از بسکه لطیفی
ترسم که بماند به رُخت ردّ نگاهم
یک عمر به کس دل نسپردم ولی امروز
دل رفته ز دستم، چه بخواهم، چه نخواهم
کافیست برای من، اگر داشته باشیم
من راه به چشم تو و تو چشم به راهم
یک شهر مرا دشمن خونی شده، ای دوست!
جز عشق صواب تو مگر چیست گناهم؟
تا غم بنشیند به دلی، آه برآید
یک لحظه نشد خانهنشینی کند آهم
محرابنشین بودم و ابروی تو شاهد!
میخانهنشین گشتم و چشم تو گواهم
تو نمنم بارانی و من خاک کویرم
قانع به همین گفتوگوی گاه به گاهم
گفتی که: چه نیکوست غزلهای تو، گفتم:
حسن تو نکو کرده غزلهای مرا هم