گفتم امشب که سری به این حوالی بزنم
با پر بسته به سویت پر و بالی بزنم
نیتی از سر دلتنگی دلدار کنم
آمدم تا بنشانیام و فالی بزنم
«فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم»
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
«فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم»
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
که در این دامگه حادثه چون افتادم
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
غزل طهماسبی
بنده ی عشق