من چشم نیالودم بی عشق نیاسودم
چون دل ز تو پر گشته سرگشته تو بودم
رنجیدم و خندیدم دزدانه تورا دیدم
ای هاله خورشیدم در این شب تردیدم
تا چشم مرا دیدی دست دل من رو شد
یک عمر که ریسیدم چون پنبه به هرسو شد
آن چیز که فرمایی هر لحظه اطاعت شد
نجوای منو چشمت همرنگ عبادت شد
در مخمل موهایت قد قامت ان قامت
دلتنگ که نه بی دل ، دل پر شده از نامت
رنجیدم و خندیدم دزدانه تورا دیدم
ای هاله خورشیدم در این شب تردیدم
تا چشم مرا دیدی دست دل من رو شد
یک عمر که ریسیدم چون پنبه به هرسو شد
آن چیز که فرمایی هر لحظه اطاعت شد
نجوای منو چشمت همرنگ عبادت شد
غزل دانیال
چشم نیالودم