غم آمده، غم آمده انگشت بر در می زند
هر ضربه ی انگشت او بر سینه خنجر می زند
ای دل بکش یا کشته شو غم را در اینجا ره مده
گر غم بر اینجا پا نهد آتش به جان در میزند
از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند
گاهی بکن یادی ز ما یا از جفا یا از وفا
دل لطف و قهرت را بتا چون تاج بر سر می زند
داند که هر لبخند او با جان من بازی کند
با من چو گردد روبرو لبخند دیگر می زند
این بی قراری های من اندوه و زاری های من
شب زنده داری های من بر جانم آذر می زند
غم آمده، غم آمده انگشت بر در می زند
هر ضربه ی انگشت او بر سینه خنجر می زند