نه او با من نه من با او
نه ماه از روزن ابری به روی برکه ای تابید
نه او با من نه من با او نه مار بازویی بر پیکری پیچید
من شبی غمگین دلی تنها لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود نه نامی برزبانم بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خوبش می جستم
نه کس با من نه من با کس سر یاری
نه مهتابی نه دلداری
ومن تنهای تنها دور از هر اشنا بودم
نوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکست و شعر ناتمامی خواند
بیا با من بیا با من
از انشب در تمام شهر می گویند اوبا تو
ولی من خوب می دانم نه او با من نه من با او
چکاوک نوا
او با من