اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
دلم صدبار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر ان بالای فتانم
رفیقانم سفر کردند هر یا ری به اقصایی
خلاف من که بگرفته ست دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
من ان مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز اواز میاید به معنی از گلستانم
شبان اهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید اواز پنهانم
چکاوک نوا
انصاف