بس کن ای دل، آه و زاری
آِه دل خستگان را اثر نیست
گریه تا کی؟ ناله تا چند؟
نالۀ عاشقان را ثمر نیست
از گذشته یاد کن یاد، تا نماید خاطرم شاد
کز پی شام هجران سحر نیست
یاد از آن شب که با او، در چمن بر لب جو
بوِدمان لب بر لب، روی بر رو
عشق او در دل من
مهر من در دل او، دل او
از جهان وارسته، جان به جان پیوسته
لب ز گفتن بسته ، دل سخنگو
عشق من جاودانی ست، ماه من آسمانی ست
این چنین زیبایی در بشر نیست
رشتهها بگسستم، از جهان بگذشتم، دل به مهرش بستم
این محبت خوابی بیشتر نیست
با چنین مهر، آن پری رو
حیف کا ِخر شد جفاجو
حالش از حال پژمان خبر نیست
نالۀ عاشقان را ثمر نیست
بهار موحد
بس کن ای دل