جهانم خسته ازغوغاست
همون قد که دلم تنهاست
قدم از زخم کاری سوخت
فقط خاکسترم این جاست
چنان وامانده بی تابم
که یارای گریزم نیست
هوار انحطاطم من
غم تنها شدن کم نیست
تنم از کوچ سر رفته
از این بهت نفس آزار
فقط سرما و تن سوز ره آورد سفر این بار
مثه خاموشی حافظ
مثه نسیان مولانا
پر ازروزای تاریکم
تو این شب مرگی یلدا
تنم در خود فرو مرده
دلم خالی شده خوش نیست
چه می دانی تو از رنجی
که در ایمان من جاریست
کمینگاه غمه بختم
بدون ذره ای تردید
پراز آوار دلتنگیست
تب این ملک بی خورشید
مثه خاموشی حافظ
مثه نسیان مولانا
پر ازروزای تاریکم در این شب مرگی یلدا
آرش کسرا
نسيان