وقتی از شهر
به پرواز درآمد تن تو
دست در گردنم انداختم
غم رفتن تو
پشت هر پنجره یک بغض
به یادت گل کرد
زنده شد در دل شب
خاطره ی روشن تو
تا شفاعت گر چشمان سیاهم باشی
سالها سوختم سالها سوختم
در تب پیراهن تو
در تب پیراهن تو
در تب پیراهن تو
حجم این شهر که امروز
پر از عطر گل است
لحظه ای پر شده
از خاطره بودن تو
نام تو نیت تو
لبخند تو آرامش من
من نفس میکشم
از خنده ی زخم تن تو
آخرین خاطره ی لحظه ی پرواز تو بود
خواب سنگین منو
سادگی رفتن تو
تا شفاعت گر
چشمان سیاهم باشی
محمد معتمدی
پرواز