دختر بچه
دختر بچه ی قصه ی ما آروم نشسته بالشت کوچیکشو تو بغل گرفته از میون موهاش میخ شده به دیوار
دیوار و میبینه شبیهه ویترینای بازار
یه عروسک از تو ویترین بهش میخندید
و آواز می خوند و دستاش می چرخید
می خواست بیشتر وایسه اونجا با جیغ و فریاد
اما بیشتر بود انگار زور دستای مامان...
هر شب می رفت تو خواب تا که اونو ببینه شاید یه روز عروسک جای بالشت و بگیره
هر شب می رفت تو خواب تا که اونو ببینه شاید یه روز عروسک جای بالشت و بگیره
دختر بچه ی قصه ی ما ساکت نشسته خوابش برده و آروم چشماشو بسته توی عمق رویاش غرق شده تو دیوار گم شده میون ویترینای بازار
یه عروسک از تو ویترین بهش میخندید
و آواز می خوند و دستاش می چرخید
می خواست بیشتر وایسه اونجا با جیغ و فریاد
اما بیشتر بود انگار اینبار زور دستای بابا...